إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

سایت رسمی جماعت دعوت و اصلاح

  • در یکی از روز‌های خدا دختری با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. پدرش معلّم بود و مادرش هم خانه‌دار بود. 

    این دختر، خیلی با استعداد و خلّاق و خوش رفتار بود، آرزو داشت در آینده نویسنده شود. او همیشه داستان‌های زیبا، اشعار پرمعنی و نقّاشی‌های قشنگی می‌کشید. او با دخترهای دیگه فرق داشت و در یکی از روزهایی که این خانواده‌ی موفّق به مهمانی خانه‌ی خاله‌اش رفته بودند، در آنجا یکی از دوست‌های مادرش را دید و با او در مورد بعضی مسایل صحبت کرد تا این که مادرش از او پیش دوستش تعریف کرد.