در یکی از روزهای خدا دختری با پدر و مادرش زندگی میکرد. پدرش معلّم بود و مادرش هم خانهدار بود.
این دختر، خیلی با استعداد و خلّاق و خوش رفتار بود، آرزو داشت در آینده نویسنده شود. او همیشه داستانهای زیبا، اشعار پرمعنی و نقّاشیهای قشنگی میکشید. او با دخترهای دیگه فرق داشت و در یکی از روزهایی که این خانوادهی موفّق به مهمانی خانهی خالهاش رفته بودند، در آنجا یکی از دوستهای مادرش را دید و با او در مورد بعضی مسایل صحبت کرد تا این که مادرش از او پیش دوستش تعریف کرد.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل